سگ شناسي

یازار : توتقون

+ به یه ن

در اين كه گاه سگ، آدمي مي شود ...

در ادبيات فارسي ترديدي وجود ندارد. به قول سعدي ، سگ اصحاب كهف روزي چند / پي نيكان گرفت و مردم شد.

در قديم در بيشتر مكاتبات دولتي و مردمي رسم بوده كه در پايان نامه جملۀ " سگ آستان حضرت دوست" و يا هر حضرت ديگر نگاشته شود. نوعي سگ گرايي همگاني عرصۀ ادبيات و سياست را فرا گرفته بود. اكنون هم همين طور است. البته در بين همۀ انواع سگ ها از نظر مولوي سگ عاشق بهترين است.

مرا مي گفت دوش آن يار عيار
سگ عاشق به از شيران هشيار.

تضاد نظرات فقهي و عرفاني شاعران فارسي را دچار متناقض گويي هاي فراوان در مورد سگ كرده است مولوي بارها سگ بودن را ستوده اما چندين بار نيز از سگي شدن زندگي و آدمي و نفس انساني اعلام انزجار كرده است.

كريمان جان فداي دوست كردند
سگي بگذار ما هم مردمانيم.

در گير و دار اين احوالات سگي اگر آدمي سگ دوست باشد زيباست و گرنه سگ سگ دوست بودن عاري از منفعت نيست.

بابا طاهرگويد:

ز عشقت آتشي در بوته ديرم
در آن آتش دل و جان سوته ديرم
سگت ار پا نهد بر چشمم اي دوست
به مژگان خاك راهش روته ديرم.

اما " جامي " درست ترين تعبير را از سگ شدگي ارائه مي دهد.

سگان را طوق گشته حلقۀ دم
در آن حلقه ره فريادشان گم.

من در همۀ ادبيات فارسي شعر بيدل را در خصوص سگ مي پسندم كه به نوعي بر عليه فلسفۀ سگ شدگي است.

بيدل گويد:

سختي دنيا طرب گاه حريصان است و بس
مي شود سگ را دليل سير مهتاب استخوان
اين سگان از قعر دريا هم برون مي آورند
گر همه چون گوهر اندازي به گرداب استخوان.

و يا خود مولوي گويد:

مه فشاند نور و سگ عوعو كند
هر كسي بر خصلت خود مي تند.

بي ترديد اينگونه تصاوير بكر و زيبا كه ماهيت سگ شدگي را رد مي كنند زيبا هستند ولي افسوس كه تعداد آنها اندك است.

سيف فرغاني گويد:

در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعوي سگان شما نيز بگذرد.

سواي اين اندك روشنايي ، چيزي كه هست اين است كه چرا بايد به جاي آزاده مرد بودن آن هم نه از نوع رندي اش سگ كوي رندان آزاده بايد بود؟

عبيد زاكاني گويد:

سگ كوي رندان آزاده ايم
در آن كوچه ما را سرائي بده.

در غرب و خصوصن در آمريكا بيشتر مردم سگ دارند. تفاوت نگاه يك انسان مدرن با انسان سنتي در اين است كه انسان مدرن از سگ مواظبت مي كند، حال آنكه سگ از انسان سنتي محافظت مي كند.

ميان سگ ما تا سگ آنها
تفاوت از زمين تا آسمان است.

"
محتشم " شعري دارد كه به نوعي تاييد حضور مثبت و ثابت سگ در ادبيات عرفاني است.
محتشم گويد:

هر شيوه كز شرم و حيا در پرده بودت اي پري
از پرده آوردي برون اي من سگ عرفان تو.

و البته همين سگان گاهي نيز مثل گاو سر در آخور ديگران دارند و حضرت دوست را به قول گفتني دنبال نخود سياه مي فرستند!

همين " محتشم " گويد:

امشب كه هم آوازند با غير سگان تو
گر محتشم از غيرت كمتر كند افغان به !

باز بيتي از محتشم يادم افتاد به اين مضمون كه سگ دوست بودن بهتر از دوست دوست بودن است.
محتشم گويد؟

مرنجان محتشم را كو سگ توست
سگي كاندر وفاي او شكي نيست.

اصولن چه دليلي دارد كه
شاعر اين همه زور مي زند تا به جاي دوست دوست بودن سگ دوست باشد؟ به نظر من اين نوع ادبيات،ادبيات تقليد و وابستگي است. ادبياتي كه در آن ذوب شدن در ديگري نمود فراوان دارد. تقريبن در اكثرديوان هاي شاعران تصوير سگ كوي يار بودن به كرات ديده مي شود.

عطار گويد:

چبود از بهر سگان كوي خويش
خاك كوي خويش پنداري مرا.

عطار سگ سگ دوست بودن را اشاعه مي دهد.

اول به زير پاي سگان خاك گشته اند
آخر چو باد سر سوي مولي نهاده اند.

رل منفي سگ وقتي آغاز مي شود كه با واژۀ نفس بيايد. در همۀ ابيات شاعران " سگ نفس " بدترين چيز است، كه اگر ولش كني تو را و خلق را مي درد.

ابوسعيد ابوالخير گويد:

تا تو سگ نفس را به فرمان باشي
آهو چشمان ز تو گريزان باشند.

مولوي گويد:

گو سگ نفس اين همه عالم بگير
كي شود از سگ لب دريا پليد.

با اين كه در بين مردم عادي و در محاورات روزمره از كلماتي همچون " توله سگ، تخم سگ، پدر سگ، سگ پدر، سگ صفت " در باب فحاشي و توهين استفاده مي شود اما باز شاعر دست بر نمي دارد و مي گويد:

به فكر عاشقان سگ صفت باش
كه غير از ما كسي در فكر ما نيست.

جالب است بدانيم كه اين دو گانگي و تضاد در تلقي انسان از سگ شدگي در محاورات عاميانه نمود فراوان دارد. دهخدا در فرهنگ لغاتش مي نويسد:

"
الف) پدرسگ: يك دشنام ) فحش) بسيار زشت كه بر اساس آن هم شخص مورد اهانت فرزندِ يك سگ ناميده مي شود، هم پدر وي يك سگ تلقي مي گردد و هم مادر وي به همخوابگي با يك سگ مورد دشنام قرار مي گيرد. ب. (فرهنگ عاميانه) عبارتي است كه براي ابراز محبت نسبت به شخص و يا اشخاص مورد خطاب (معمولآً فرزندان خردسال خود و يا فرزندان خردسال دوستان و نزديكان خود) بكار مي رود. براي مثال، شخصي در خطاب به فرزند برادر خود مي گويد: "پدر سگ، بيا عمو رو ببوس!" قابل توجه است كه در اينگونه موارد، حرفِ «گ» در «سگ» تا حدي بصورت مشدد بيان مي شود."

شايد داستان " سگ ولگرد " صادق هدايت به نوعي خلاصۀ اين سگ شدگي است. " سگ ولگرد داستان انسان وزندگي است. در ابتدا سگ در بهشت نخستينش (صاحبان پولدار و زندگي بهشتي اش) زندگي ميكند، اما به خاطر رفتن به دنبال هوس خود كه همان سگ ماده ميباشد ميرود و از بهشت نخستينش طرد ميشود و از اينجا سگ ميشود نماينده انسان هايي كه در اين دنياي خشك و برهوت زندگي ميكنند اما هيچ وقت آرامش ندارند همواره به دنبال بهشت نخستينشان ميباشند اما از ديد هدايت اين تلاش محكوم به شكست است ". پاراگراف فوق نقل قولي است كه جايي خوانده ام و متاسفانه در هنگام ياداشت نام نويسنده را ننوشته ام و از اين لحاظ پوزش مي طلبم. به هر حال منظورم اين است كه اين سگ قرن هاست كه در ادبيات فارسي پرسه مي زند و به قول هدايت همۀ پرسه زدن هايش محكوم به شكست است. صادق هدايت با به تصويركشيدن درد و رنج سگ شدگي مخاطب را بر آن وا مي دارد كه در اين خصوص بيشتر بينديشد. به نوعي سگ شدگي را محكوم مي كند. نمي خواهم بگويم صادق هدايت مثل نزار قباني دم از سگ با فرهنگ مي زند. شعر "من يوميات كلب مثقف " قباني را در نظر دارم. " سگ ولگرد " صادق هدايت با سگ اشعار شاعران كلاسيك تشابه عجيبي دارد. از كوي يار و صاحب رانده مي شود و سنگ و زخم و طعنۀ اغيار را متحمل مي گردد. اين سگ دو زدن در ادبيات آن هم با سگ جاني و سگ دلي براي نسل امروز مفهومي جز سرگرداني ندارد.

خاقاني گويد:

همه كس عاشق دنيا و ما فارغ ز غم زيرا
غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش!



ميتوان اين سئوال را از سگان كوي يار و اغيار پرسيد كه آيا زمان سگ كشي در ادبيات فرا نرسيده است؟ تاكيد ميكنم كه سگ حيوان خوبي است و حتي اين روزها در سراسر دنيا در امر قاچاق و زلزله همپاي ماموران مي دود و عرق مي ريزد كه جاي قدرداني دارد. اكنون سگاني در دنيا مي زيند كه مشهورتر از خيلي ها هستند و ميليون ها طرفدار دارند. و خود من سگ سپيد قشنگي دارم. تا اين جاي داستان ايرادي ندارد و اتفاقن خيلي هم زيباست . قضيه آن گاه قوز در مي آورد كه انسان به جاي سگ نگهداشتن به سگ شدن رغبت پيدا مي كند. و البته در آن صورت مثل سگ جان خواهد كند و در آخر هم از كوي يار و اغيار مثل سگ رانده خواهد شد!

حتمن شعر شاندور پتوفي مجاري را به خاطر داريد.



سگ ها و گرگ ها



آواز سگ ها :



در زير آسمان ابرآلود
طوفان خشمگين مي خروشد
باران و برف فرزندان همزاد زمستان
بي درنگ فرود مي آيند.

ما را چه باك ؟ كنج مطبخ مان
براي ما بسيار مطبوع است
ارباب مهربان مان
آنجا را به ما واگذاشته است.

هيچ غمي براي زندگي نداريم
وقتي كه ارباب سير شود
هميشه چيزهايي باقي مي ماند
كه آنرا پيش ما خواهد افكند .

شلاق ؟ . . . درست است
كه گاهي صدا مي كند
و اين صدا مسلماً دردآور است
اما استخوان سگ زود جوش مي خورد .

وقتي كه خشم ارباب فرو نشيند
دوباره ما را به خود خواهد خواند
و ما هم با اشتياق بسيار مي رويم
تا پاي بخشنده اش را بليسيم .


آواز گرگها:

در زير آسمان ابرآلود
طوفان خشمگين مي خروشد
باران و برف فرزندان همزاد زمستان
بي درنگ فرود مي آيند .


صحراست و نيستي
در اينجا كه ما هستيم
حتي يك بيشه ي كوچك هم نيست
كه ما را پناه دهد .

از بيرون سرماست
از درون گرسنگي
دو دشمن سرسخت
كه بي امان بر ما مي تازد .

و اينك دشمن سومين :
سلاح آتشين و آماده . . .
روي برف سپيد
خون ما مي چكد .

سردمان است و گرسنه ايم
و پهلوهامان با گلوله ها سوراخ شده است .
سهم ما بينوايي هاست
اما « آزاد » هستيم .



صحبت از ترويج فرهنگ است. آيا فرهنگي كه وابستگي را تدريس مي كند مي تواند الگو گردد؟ آيا نمادها، سمبل ها و پرداختن به آنها عرضۀ كيفيت و كميت فرهنگ نيست؟

منبع:


  • [ ]